سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  آن که حساب نفس خود کرد سود برد ، و آن که از آن غافل ماند زیان دید ، و هر که ترسید ایمن شد و هر که پند گرفت بینا گردید . و آن که بینا شد فهمید و آن که فهمید دانش ورزید . [نهج البلاغه]
بوی مرگ، عطر خدا جمعه 86 آذر 23 ساعت 6:10 عصر

                                                                 باسمه
احساس کردم که با سر در حال سقوط تو یه چاه عمیق و سیاه و بی انتها هستم. با دیوارهایی نمناک و بویی عجیب که لحظه به لحظه بیشتر شامه من رو پر میکرد........ در یک کلام، بوی مرگ.
دیروز زنگ سوم، از منزل یکی از همکارا اطلاع دادن که دختر کوچولوش دچار تشنج شده و اون باید سریع خودش رو به منزل برسونه . به ایشون اطلاع دادیم و اون بنده خدا هم تمرینی به شاگرداش داد و از مدرسه خارج شد. موقع خروج بهش قول دادم که حواسم به بچه هاش هست و نمیذارم که شلوغ کنند. انقدر زمانی از خروجش نگذشته بود که رفتم تا یه سر به بچه ها بزنم. به دلیل سیستم خاص اون کلاس که قبلا کتابخونه بوده و بعد کلاس شده، چیدمان نیمکتهاش به صورتیه که بچه ها پشت به در میشینن و اگه حواسشون نباشه و فرد تازه وارد اعلام حضور نکنه، متوجه ورود تازه وارد به کلاس نمیشن. در کلاس باز بود. وارد شدم و دیدم که بچه ها اکثرا مشغول حل تمرین هستن و همین نیمکت آخری چند تا شاگرد انقدر محو تماشای یه چیزی هستن که از دور و اطراف خودشون غافلن.به دلیل کنجکاوی و برا اینکه سر بسرشون بذارم آهسته رفتم جلو و..... از دیدن اون چیزی که باعث شده بود تا اینها اینطوری از دور و بر خود غافل بشن، حالم بد شد و ...
احساس کردم که با سر در حال سقوط تو یه چاه عمیق و تاریک و سیاه و بی انتها هستم. با دیوارهایی نمناک و بویی عجیب که لحظه به لحظه بیشتر شامه من رو پر میکرد........ در یک کلام، بوی مرگ.
نمیدونستم چه کنم تا حریم شکنی نشه، تصمیم گرفتم که حالا که کسی متوجه حضورم نشده برگردم عقب و...... که یهویی یکی از بچه ها بر پا داد و اونا هم به همراه بقیه سرشون رو برگردوندند و اگه بگم تا پای قبض روح رفتن، دروغ نگفتم. به بچه ها برجا دادم و آروم دستم رو بردم و موبایل رو گرفتم و با اون بچه ها بی صدا از کلاس اومدم بیرون.  نه در حوصله منه و نه در حوصله شما که بخوام مراحل بررسی انضباطی این مسئله رو بگم. خلاصه بعد از حرف و تذکر و صحبت، اونا رو به اتاق مشاوره بردم و خودم برگشتم به اتاقم. اون حس خستگی و دلزدگی دوباره اومد سراغم. سرم رو گذاشتم رو میز و چقدر دلم میخواست که خوابم ببره. دائم اون تصاویر داخل موبایل و اون چهره های معصوم نهایت 15 سال سن جلو چشمم رژه میرفتن و حالا اون چهره های معصوم رو فقط صورتکهایی از معصومیت می دیدم. چند لحظه بعد، خانم تلفنچی که بسیار پر جنب و جوشه و به شکلی خاص حرف میزنه، اومد تو دفتر و گفت: وااا چرا اذان رو نذاشتی. وقت نماز گذشت !! با کرختی بلند شدم و تازه یادم اومد که، ای دل غافل از ساعت نماز ده دقیقه گذشته و امروز هم پیشنماز نداریم و به خانم تربیتی که جلسه اداره رفته بود قول داده بودم که اذان رو به موقع پخش میکنم. خودم رو آماده توبیخ مدیر کردم و از دفتر رفتم بیرون. به خدمتگزارمون که از نماز سئوال میکرد، با خنده گفتم: نچ خانم، امروز نماز تعطیله. خدا استراحت داده. گفت: نه. من کلید نماز خونه رو دادم دست چند تا از بچه ها که میخواستن برن نماز. زیر لب با خودم قرزدم که، معلوم نیست الان به جای نماز دارن چه میکنن اون پایین. رفتم به سمت نمازخونه. دوباره در طول راه اون عکسها و اون صورتکهای مظلوم جلو چشمم رژه میرفتن. رسیدم نمازخونه و دیدم که .....
حدود سی نفر از بچه در حال خوندن نماز به صورت فرادی بودن. اونم در روزی که خانم تربیتی نیست که از کارت نماز و این حرفا خبری باشه و نظارتی هم وجود نداره. یه لحظه از خودم بدم اومد که زود قضاوت کرده بودم. اونا ناظر اصلی رو دیده بودن. یه لحظه فکر کردم که اگه قرار باشه خدا هم در برابر گناهان من  اینطور قضاوت کنه، اونموقع خودش باید به داد من برسه.یه لحظه اون عکسها و اون چهره ها از پیش چشمم محو شد و .....
نور بود که باریدن گرفت. صعود بود که جای سقوط رو گرفت. بوی عطر و بهار و گل و باغ جای اون بوی مرگ رو گرفت و نور بود که به جای تاریکی عشوه گری میکرد و یه لحظه وجودش رو حس کردم. بوی عطر اون، سراسر نماز خونه رو پر کرده بود.
عطر پاک خدا.

 اصل نوشت
کاش هیچوقت سریع قضاوت نکنیم. درسته که جامعه ما به دلایل عدیده شاهد مظاهر فساده. درسته که جوونای ما، راه رو با بیراهه اشتباه گرفتن، درسته که تهاجم فرهنگی از بی توجهی خانواده ها استفاده کرده و تموم زورش رو داره برا نسل جوون پیاده میکنه. درسته که مسئولین خرد و کلان طی سالهای گذشته باعث بوجود اومدن این وضعیت شدن، اما نباید و نمیتونیم که این نسل رو یه نسل از دست رفته بدونیم. نمیتونیم مسئولیت خودمون رو تموم شده بدونیم. تا وقتی نور ایمان رو در دل این بچه ها روشن میبینیم، باید مراقب باشیم. باید راه رو از بی راه براشون روشن کنیم. خیلی کارها باید بکنیم که نکردیم. خیلی.

 قُرقُر نوشت
نمیدونم چرا آموزش و پرورش با این همه نیروی مازادی که داره، برای هر 250 نفر دانش آموز پیش بینی یک معاون کرده. ما فقط میرسیم که با بچه ها برخوردای انضباطی داشته باشیم و از برخوردهای تربیتی خبری نیست.
نُچ اصلا خبری نیست.

دل نوشت
بوی محرم رو حس میکنم. دلم میخواد بگم ( یاد سر بند یا حسین، یادش به خیر‍ یادش به خیر).


بازم دل نوشت
دلم مکه میخواد.( ویرایش روز شنبه، یعنی امروز دلم خواست.... چرا؟؟ خوب دیگه).
یه ساعت بعد از اینکه اینجا نوشتم که دلم میخواد برم مکه، یکی از دوستان بهم خبر دادکه اسمش تو حج دانشجوئی در اومده و قراره بره مکه. خیلی خوشحال شدم و احساس کردم که انگاری قراره خودم برم مکه (التماس دعا).

                                                                                یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ